همواره
یکی از راههای ادراک شهر چه در ساختار پیادهمدار شهرهای گذشته و چه در ساختار
ماشینمدار شهرهای امروز، پرسهزنی و پیادهروی در شهر است. «پرسه» از شیوههایی
ویژه برای تردد در شهر است که همراه با تفرج، تأمل و تعمق در عناصر شهری است. این
شیوه منجر به تجربههایی منحصربهفرد نیز میشود که بیان آنها میتواند اسراری مگو
از شهر را بازگوید.
این بخش
به بیان تجارب حضوری و شهودی نویسنده میپردازد که از لابلای آنها حقایق و ناگفتههایی
از دل شهر قابل استخراج است:
حوالی سالهای جوانی بود. حدودِ سالهای اول و دوم
دانشگاه که بیش از قبل فهمیدم انگار بخشی از منِ بیقرارِ درونم، در پرسههای شهری،
معنا میگیرد. انگار وجودم لابهلای این شهر، تکههایی را به امانت گذاشته و در هر
پرسه، پیداشان میکند و تکهتکه کنار هم میگذارد تا تصویرش امان گیرد و بیقراریش،
قرار.
شهر برای من به مثابه یک مسیر نبود برای رسیدن به مقصدِ
موردِ نظر؛ شهر برای من مسیر و مقصدِ توأمان بود.
تمامِ ساکنانِ بهظاهرخاموشِ این شهر، رفقا و معاشرینم
بودند. زنده و راوی. هرکدام روایتی داشتند که میشنیدم و قطعهای از داستانِ آن لحظه
من هم کنارِ آنها شکل میگرفت و شنیده میشد. آگاه شده بودم به حضورِ شهر و هویت و
حسش در تکتکِ قدمهایم.
آگاه شده بودم به پنجرههای باز یا بسته، دیوارهای
آجری، سیمانی یا سنگی. ساختمانهای نیمهکاره یا ساختهشده، مخروبه و نوساز، پشتبامها،
سقفهای کوتاه و بلند و حتی دودکشها. خیابان، میدان، بلوار و کوچهها. تکتکشان دارای
شخصیت بودند؛ نه که من در ذهنم به آنها شخصیت ببخشم، نه! اصلاً! میرسیدم به آنها و
صدایشان میپیچید در گوش و روایتشان تصویر میشد در ذهن. روایتشان جان میگرفت و
با خیالِ من به آنها پروبال اضافه میداد و هویتِ آن لحظه و مکان برام تعریف میشد
و قابلِ درکتر و ملموستر. جزئیات ریزبهریز اضافه میشد و هر بار پرسهی دوباره و
دوباره، زندهترشان میکرد. برایم تبدیل میشدند به معاشرین و رفقای همیشگی. شهرِ زنده
من، با من حرف میزد و روایت میگفت و من شده بودم شنونده قصههای ساکنین خاموشِ شهر.
شهری که در هر پرسه، هربار، هزاران بار بیش از قبل دوستش میداشتم.
کمکم این پرسهها برایم تبدیل شد به یک آئین و مسلک.
مینشستم پای صحبت و روایت و معاشرتهای گاهوبیگاه ِ صبحگاهی و شبانگاهی با نیمکتها
و درختها و مجسمههای شهری. خیابانها برایم هویت داشتند و هر کدام خاطرههای بسیار.
بارها شد که برای حفظِ هویتِ ناب و واقعی یک خیابان و برای رفعِ یک خاطره تلخ، مسیرهای
رفته را برگشتم تا برسم به نقطهی صفرِ خاطره و زنگارش را تا حدِ ممکن از بین ببرم.
من برای شنیدن و زندگیکردن لحظههای این شهر، پرسهها زدم و با خیابانها و ساکنانِ
خاموشش همکلام شدم ... و هربار مجنونتر شدم برای این شهر؛ و هربار این پرسهها بیقراریهای
من را بیشتر قرار داده و آرامش بخشیده. این شهر، هزاران روایاتِ عجیب و مگو و شنیدنی
دارد که خواهم گفت.
دیالوگهای ذهنی نخ که پرسههای شهریاش، ماوای تمامِ
بیقراریهایش بود . ...
اردیبهشت ۹۶